علی♥رضاجونعلی♥رضاجون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

•●✿ღ علیرضا عشق مامان وبابا ღ✿●•

شامگاه علیرضا

1393/7/14 10:51
486 بازدید
اشتراک گذاری

سلامی دوباره به دوستای خوبم

میخوام ادامه روزانه های علیرضا رو براتون بگم که میشه شامگاهش

خب کجا بودیم همونجایی که دیروز بعد از تفریح و گردش و کمی هم از اذیت زنبورا اومدیم خونه

وقتی که رسیدیم خونه ماشاللا علیرضا هنو انرژی داشت همینجور بازی میکرد که بعد یکی دو ساعتش خسته شد و خوابید اونم نه همچین خوابی چون شب مهمونی دعوت بودیم نذاشتم زیاد بخوابه

مهمونی خونه خواهر شوهرم دعوت بودیم که میشه عمه علیرضا

کم کم میخواستیم جاتون خالی شام بخوریم که دیدیم شوهر عمه علیرضا از بیرون اومد خونه و به همراه یه کیک تولللللللللللللللللد

که هیچ کسم خبر نداشت تا برا بچه کادو بخریم (یعنی هیچکی کادو نداشت به غیر باباش)خندونک

هیچی جاتون خالی شام و که خوردیم نوبت رسید به جشن تولد

ماشاللا اینقده شلوغ میکردن نمیتونستم ازشون عکس بگیرم

اینم از عکسام که ازبس تکون میخوردن خراب شد

حالا میرسیم به کیک قسمت خوب ماجرا

اینم صاحب کیک و جشن تولد

خب بعد از این که جشن تموم شد کیکمونم خوردیمو از همه مهمتر کادو ندادیمخندونک

در راه برگشت به منزل علیرضا با اینکه کیکم خورده بود گفت بستنی میخواد ماهم که با موتور در حال برگشت بودیم دیدیم هوا کمی تا قسمتی سرد است او را از بستنی منصرف کرده و به موتور سواری در پارک قانعش کردیم

اینم از موتور سواری پسر

بعد از اینکه موتور سواری آقا تموم شد راه افتادیم بیایم خونه

آقا میگه بستی میخوام ما هم قاطعانه گفتیم رفتی پارک بستنی باشه واسه بعد

دیگم براش نخریدیم  اقتدارو حال کردینزیبا

خب ان هم پایان داستان باز هم ممنون از همراهیتونniniweblog.com

پسندها (1)

نظرات (2)

soheyla
4 آبان 93 16:18
اینم یه جشن تولد خانوادگیه دیگه بابا ماشالله یه قبیله هستن ولی انگار اصله کاریه نخواسته کلاه سرش بذارن شمارو بزحمت انداخته با اون دسخط ... بووووووق ..
•♥مامان متین♥•
4 آبان 93 21:07
سلام خانومی مقتدر همیشه ب شادی و کیک و گردش و اینا عزیزم الان که دارم کامنت میدم خونتون مهمون داری و عین چی نمیتونی سرتو بخارونیدلت بسوزه من تنهام و در حال وبگردی بدون متینبه به خوش بگذره