شامگاه علیرضا
سلامی دوباره به دوستای خوبم
میخوام ادامه روزانه های علیرضا رو براتون بگم که میشه شامگاهش
خب کجا بودیم همونجایی که دیروز بعد از تفریح و گردش و کمی هم از اذیت زنبورا اومدیم خونه
وقتی که رسیدیم خونه ماشاللا علیرضا هنو انرژی داشت همینجور بازی میکرد که بعد یکی دو ساعتش خسته شد و خوابید اونم نه همچین خوابی چون شب مهمونی دعوت بودیم نذاشتم زیاد بخوابه
مهمونی خونه خواهر شوهرم دعوت بودیم که میشه عمه علیرضا
کم کم میخواستیم جاتون خالی شام بخوریم که دیدیم شوهر عمه علیرضا از بیرون اومد خونه و به همراه یه کیک تولللللللللللللللللد
که هیچ کسم خبر نداشت تا برا بچه کادو بخریم (یعنی هیچکی کادو نداشت به غیر باباش)
هیچی جاتون خالی شام و که خوردیم نوبت رسید به جشن تولد
ماشاللا اینقده شلوغ میکردن نمیتونستم ازشون عکس بگیرم
اینم از عکسام که ازبس تکون میخوردن خراب شد
حالا میرسیم به کیک قسمت خوب ماجرا
اینم صاحب کیک و جشن تولد
خب بعد از این که جشن تموم شد کیکمونم خوردیمو از همه مهمتر کادو ندادیم
در راه برگشت به منزل علیرضا با اینکه کیکم خورده بود گفت بستنی میخواد ماهم که با موتور در حال برگشت بودیم دیدیم هوا کمی تا قسمتی سرد است او را از بستنی منصرف کرده و به موتور سواری در پارک قانعش کردیم
اینم از موتور سواری پسر
بعد از اینکه موتور سواری آقا تموم شد راه افتادیم بیایم خونه
آقا میگه بستی میخوام ما هم قاطعانه گفتیم رفتی پارک بستنی باشه واسه بعد
دیگم براش نخریدیم اقتدارو حال کردین
خب ان هم پایان داستان باز هم ممنون از همراهیتون